داستان پیر دانا
پیر دانا هوا تاریک شده بود.صدای زوزه گرگ ها سکوت شب را بر هم زده بود.به آسمان نگاهی انداختم و پیش خود گفتم:خدا کند امشب به خیر و خوبی بگذرد.قدم هایم را تند تر میکردم دیگر نه صدایی و نه . . .